{برنامهریزی دقیق}
هنری لایارد در سفرنامهاش اوضاع سیاسی، اقتصادی، نظامی، اداری و اجتماعی و همچنین سیستم و نظام مالیاتی کشور، رابطه مردم با حکومت قاجار و فشار بیرویه حکام دولتی بر سکنه محلی، وضعیت معیشتی مردم، آداب و رسوم و سنن محلی و سنتی و حتی عقاید مذهبی و باورهای ملی را در میان بخشی از مردم کشورمان ایران با ظرافت و دقت خاصی بیان میکند. سفرنامه لایارد صرف نظر از قضاوتهای مغرضانهاش بهویژه درباره اختلافات مرزی ایران و عثمانی، از حیث کیفیت مطلب و محتوا یکی از معتبرترین اسناد تاریخی دوران قاجاریه است. وی نسبت به بهمئیها نیز نگاهی همراه با شک و بدبینی دارد و بهویژه از بیگانه ستیزی بهمئیها میهراسد.
سراوستن هنری لایارد متولد سال ۱۸۱۷ میلادی (حدود سال ۱۱۹۶ شمسی) است. وی در یک خانواده پروتستان فرانسویالاصل به دنیا آمد. نیاکان او در قرون گذشته به انگلستان کوچ کردند و در شرق شهر کنت اقامت گزیدند و بعدها به فرمان ملکه الیزابت اول در کلیسای کنتربوری، به خدمت اشتغال جستند. لایارد از ماموران زبردست سیاسی و اطلاعاتی دولت انگلیس بود که بهویژه در خوزستان و بختیاری فعال بود. وی فردی نظامی بود اما علوم زمینشناسی، جغرافیا و پزشکی را میشناخت. در هر منطقهای که گام میگذاشت به اوضاع جغرافیایی، حکمرانان محلی، تعداد نیروهای جنگنده، مقدار و نوع سلاحهای مورد استفاده و موضوعاتی از این دست، سخت توجه داشت.
لایارد زمانی که در کسوت یک دیپلمات بیست و سه ساله انگلیسی به ایران سفر کرد، با قضیه منوچهرخان معتمدالدوله حاکم اصفهان و خوزستان مواجه شد که درصدد برآمده بود به سلطه چندین ساله محمدتقی خان، ایلخان مقتدر بختیاری خاتمه دهد. در همین زمان بود که لایارد برای هدایت بهتر شرایط و اوضاع موجود در راستای منافع دولت انگلیس، به مدت سه سال در شرایطی سخت در منطقه کوهستانی بختیاری به سر برد و همین همنشینی طولانی سبب شد تا شناخت خوبی از منطقه بختیاری به دست آورد. در واقع میتوان گفت تحریکات لایارد یکی از عوامل مهم در شورش محمدتقیخان چهارلنگ، ایلخان معروف بختیاری، برضددولت مرکزی ایران بود.
لایارد در بخشهایی از سفرنامه خود درباره بهمئیها مینویسد: «در جنوب و جنوب شرقی کوهستانهای بختیاری، طوایف بهمئی که تیرههایی از عشایر بزرگ کهکیلویه میباشند، سکونت دارند. بهمئیها حدود ۳۰۰۰ خانوار جمعیت دارند. خان بهمئیها، خلیل خان بهمئی، در جنوب کوه منگشت و در قلعه علا، کمی دورتر از جادهای که ما از آن عبور میکردیم سکونت داشت. خلیل خان بهمئی حدود ۲۰۰۰ تفنگچی پیاده ورزیده و تعدادی سوار کارآمد در اختیار دارد.
مسافرت در میان طوایف بهمئی کار خطرناکی بود. ما یک عده از تفنگچیهای بهمئی را در حالیکه از یک تهاجم و نبرد بازمیگشتند، مشاهده کردیم. بنابراین خودمان را آماده دفاع و مقابله کردیم. با احتیاط و آمادگی دائم از آن منطقه دور شده و از جاده قدیمی که از میان مناطق کوهستانی میگذشت، وارد یک ساختمان مخروبه قدیمی به نام گچ دروازه شدیم که لرها آن را راهدارخانه رستم مینامند. راهنما شکافی را در میان صخرهای در چند قدمی درختی به من نشان داد و گفت آخور رخش اسب معروف رستم دستان بوده و پهلوان افسانهای اسبش را به این درخت کمند میکرده است.»
گذشته از ذکرهای پراکندهای که لایارد از جنگجویی و سلحشوری طوایف ایل بهمئی به میان میآورد و حتی نگرانی خود را از روحیه خشن بهمئیها (به زعم خودش) ابراز میدارد، بخش عمده اتفاقات میان بهمئیها و لایارد مربوط به ملاقات میان وی و خلیل خان بهمئی فرزند ملاعلی شیر بهمئی است. در این خصوص لایارد مینویسد: «به دهکده کوچکی به نام کیکاوس رسیدیم، ساکنان روستا از طایفه طیبی یکی از تیرههای عشایر کهگیلویه بودند. خان آنها جوانی خوش اندام و زیبارو بود و ما را به خوشرویی پذیرفت و آذوقه مورد احتیاج را در اختیارمان قرار داد اما تقاضا کرد در آنجا توقف ننماییم. گرچه خان طیبی مایل بود از خانواده محمدتقی خان بختیاری حمایت کند اما به قدر کافی نیرومند نبود و میگفت: اگر اهالی کهگیلویه موضوع را به عمال حکومتی اطلاع دهند، بدون تردید همه را زندانی خواهند نمود و توصیه کرد هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم.
ظاهرا قصد علینقی خان و خاتون جان خانم (از اعضای خانواده محمدتقی خان بختیاری) از تغییر مسیر از مناطق بختیاری به کهگیلویه به خاطر آن بود که خود را تحت حمایت خلیلخان بهمئی قرار دهند ولی میزبان ما اعلام خطر کرد که عبور از مناطق کهگیلویه و در بین طوایف مسلح، خطرناک است و بدون تردید همه را قبل از ورود به قلعه خلیلخان بهمئی، دستگیر و زندانی خواهند نمود. اینان برخلاف عربها همه مسلحند و مردمی دلیر و جنگجو میباشند. سران بختیاری در حضور خاتون جان خانم، به مشورت نشستند و پس از گفتوگوی زیاد قرار شد که از عزیمت به ییلاق صرف نظر نمایند، چراکه در این موقع بیشتر طوایف منطقه، اتحاد و همبستگی خود را از محمدتقی خان بختیاری گسسته و در حال جنگ و جدال با یکدیگر بودند و احتمال نمیرفت که بدون مزاحمت خود را به منطقه امنی (قلعه خلیلخان بهمئی) برسانند. بنابراین تصمیم گرفته شد قاصدی را نزد ایلخان قشقایی که یکی از نیرومندترین عشایر منطقه بود اعزام دارند و تقاضای پناهندگی کنند.
ایلخان قشقایی در حوالی شیراز سکونت داشت و جزو قلمرو حکومتی معتمد نبود، در نهایت قرار بر این شد که اگر ایلخان قشقایی با تقاضایشان موافقت نماید، کاروان بستگان و یاران محمدتقی خان بختیاری به سوی شیراز حرکت نماید.
اگرچه بهمئیها در طول حیات خویش همواره ایلیاتیهایی مستقل بودهاند و در زد و خوردهای میان حکومتها و ایلات و طوایف دیگر نیز هیچگاه سیاره حاکمان نمیشدهاند، اما از سوی دیگر نیز خصوصیت بیگانه ستیزی بالایی داشتهاند و به همین دلیل لایارد، بهویژه که دارای ماموریت سیاسی از طرف دولت انگلیس بوده است، در سفرنامه خود همیشه با دید و نگرش منفی و همراه با ترس و شک و تردید به بهمئیها مینگرد.
لایارد در ادامه مینویسد: «آکریم (برادر محمدتقی خان) برای انجام ماموریت انتخاب شد و قرار شد من هم او را همراهی کنم. آکریم جادههای کوهستانی منطقه را میشناخت. بعضی از طوایف بهمئی که فکر میکردیم با محمدتقی خان دشمنی دارند، رفتاری محبتآمیز با ما داشتند و در بعضی مواقع که احتیاج به راهنما داشتیم، یک نفر بلد را همراهمان میفرستادند تا ما دو نفر را از میان جنگلها عبور دهد.
روز سوم آکریم و من هنگام غروب آفتاب به قلعهای که بر بلندای کوهی میان دشتی بین بهبهان و شیراز واقع شده بود، رسیدیم. این قلعه متعلق به خلیل خان بهمئی برادر یکی از زنهای محمدتقی خان بختیاری بود. وی یکی از خوانین بانفوذ بهمئی بود و خاتون جان خانم قبلا در نظر داشت بهوی پناهنده گردد. آکریم تصمیم گرفت که در آنجا توقف نماییم و عقیده داشت خلیل خان بهمئی به دلیل خویشاوندی که با محمدتقی خان بختیاری دارد، ما را از میان طوایف کوهنشین ممسنی که در جغرافیای بین ایلخانی قشقایی و طوایف بهمئی قرار دارند، عبور خواهد داد. هنگامی که وارد شدیم خلیل خان در قلعه نبود ولی انتظار میرفت که شب هنگام به قلعه مراجعت نماید. ما را به لامردون بردند.
همسر خلیل خان طبق معمول با میوه، پنیر، ماست و انواع شیرینی از آکریم و من پذیرایی نمود و خودش هم بلافاصله به دیدن ما شتافت و از آکریم احوال پرسی کرد و قصد مسافرتش را جویا شد. چون بختیاری بود ارادت بسیاری به خاتونجان خانم نشان میداد. پاسی از شب گذشته بود که خلیل خان به قلعه مراجعت کرد. خلیلخان مردی بلندقامت و تا اندازهای خوشقیافه به نظر میرسید ولی هیاتی خشن داشت. سر تا پا مسلح بود و کلاه لری به سر داشت و چوخای پشمی بر لباسش پوشیده بود. همراهانش نیز همگی مسلح و رفتاری مشکوکانه داشتند. تقریبا پس از خوردن شام، خان وارد لامردون شد و پس از احوالپرسی سرد و مختصری به اندرون رفت.
آکریم از طرز برخورد خلیلخان ابراز نگرانی کرد و به من گفت نباید از او انتظاری داشت. طولی نکشید که خلیل خان در آستانه در ظاهر شد و با اشاره از آکریم خواست که به دنبالش برود. کمی بعد صدای داد و فریاد و مشاجره آن دو نفر را از اتاق کناری شنیدم و سرانجام این قیل و قال به زد و خورد انجامید و چند نفر از گماشتگان خلیلخان نیز وارد ماجرا شدند و عاقبت آکریم میان دو مرد مسلح و در حالیکه خان وی را دنبال میکرد به لامردون بازگشتند.
آکریم با صدای بلند به رفتار خلیلخان اعتراض میکرد و خان بهمئی متقابلا اعمال خلاف او را گوشزد مینمود. در حالیکه آکریم را به یک اتاق بین لامردون هدایت میکردند، خلیل خان با یک لحن تند و خشن به من دستور داد که به دنبال آکریم بروم.
لایارد در ادامه آورده است: «من هویت انگلیسی خود را فاش ننمودم زیرا اینان کشتن یک اروپایی را بهعنوان کافر وظیفه خود میدانستند، ناگزیر ترجیح دادم دستورش را اجرا کنم. بلافاصله خورجین سفری، قطب نما، مقداری دارو و دفترچه یادداشت و دیگر اثاثیه متعلق به خودم را برداشتم و به دنبال آکریم به راه افتادم. آنان ما را در اتاقی زندانی و در اتاق را از پشت قفل نمودند. اثاثیه اتاق شامل یک چراغ پیهسوز و یک گلیم بود که ما روی گلیم نشستیم و در حال یاس و ناامیدی همدیگر را نگاه میکردیم. آکریم به آهستگی به او دشنام میگفت که اگر میشنید قطعا ما را به قتل میرسانید. آکریم برایم شرح داد که چند سال قبل به منظور جلوگیری از کشت و کشتار میان طوایف بهمئی و بختیاری، محمدتقی خان خواهر خلیلخان را به عقد خود درآورد. آکریم عقیده داشت در نهایت خلیل خان ما را آزاد خواهد کرد، اما من چون خشونت آنها را میدانستم بهگونه دیگری فکر میکردم و تمام شب را بدون اینکه لحظهای بخوابم نگران و مضطرب بودم. در افکار گوناگونی غرق شدم و با خود فکر میکردم که اگر به دست این افراد کشته شوم برای همیشه محل دفن و علت قتل من پوشیده خواهد ماند و عاملین جنایت از مجازات در امان خواهند بود.
نیمههای شب متوجه شدیم کسی در را باز میکند. آکریم از جا پرید و من هم از جا بلند شدم تا ببینم چه کسی و به چه قصدی وارد اتاق میشود. وی همسر خان و همان کسی بود که بعدازظهر به دیدن ما آمده بود. [به گفته پیران و بزرگان، بیجان خاتون همسر خلیلخان بهمئی، خواهر علیرضاخان بختیاری و دختر حسن خان از خوانین کیانرسی چهارلنگ بود] او به آهستگی رو به آکریم کرد و گفت درب قلعه باز است، اسب را سوار شو و به امان خدا از اینجا برو. سپس رو به من کرد و گفت ما با تو چکار داریم؟ و شما یک نفر خارجی چه صدمهای به ما وارد کردید؟ شما هم همراه خان برو و خونت را به گردن ما مینداز.»
تفنگهایمان هنوز در لامردون آویزان بودند، آنها را برداشتیم و به آهستگی خود را به اسبها رساندیم. زینها در کنار اسبها بودند، بلافاصله آنها را زین نمودیم و همسر خان نیز تا بیرون دروازه قلعه ما را همراهی کرد و دوباره از ما خداحافظی نمود. هنگامیکه از حیاط عبور میکردیم دو نفر از گماشتگان که در چمن حیاط خوابیده بودند بیدار شدند، اما وقتی همسر خان را همراه ما دیدند چیزی نگفتند. وقتی از دروازه خارج شدیم به سرعت در جهت مخالف اسب تاختیم و تا حدودی از قلعه فاصله گرفتیم و در امتداد تپههای سنگلاخی و در میان بوتهزارها به راهپیمایی ادامه دادیم. آکریم میگفت پس از تجربهای که از خلیل خان گرفتیم نباید به دیگر خوانین بهمئی اعتماد کنیم. از سوی دیگر بدون گارد محافظ هم نمیتوانیم از میان طوایف ممسنی عبور کنیم. بنابراین باید مسیر خود را از کوهستانها تغییر داده و خودمان را شاهراه شیراز برسانیم.
پس از طی مسافتی متوجه شدیم که عدهای ما را دنبال میکنند. من و آکریم به تاخت از جلو مهاجمان فرار میکردیم که ناگهان اسب آکریم سکندری خورد و به زمین درغلتید. من کمی از عقب حرکت میکردم، وقتی به بالای سرش رسیدم دیدم آکریم به شدت مجروح شده و قادر به حرکت نیست و اسبش نیز فرار کرده بود. از اسب پیاده شدم که او را کمک کنم اما آکریم هشدار داد کاری از دست من برنمی آید و باید فورا آنجا را ترک کنم. من آکریم را ترک گفتم. (لایارد بعدا اشاره میکند کسانی که در تعقیب او و آکریم بودند، خلیلخان بهمئی و گماشتگانش بودند و به گفته لایارد پس از دستگیر کردن آکریم وی را تحویل علیرضاخان بختیاری دادند. هرچند بعضی از گفتهها افراد مهاجمی که آکریم را اسیر نمودند سواران علیرضاخان بختیاری میدانند) لایارد در ادامه یادداشتهایش مینویسد؛ مدت ۳۶ ساعت بود که نه خواب رفته و نه غذا خورده بودم، گرما بیداد میکرد و تب مالاریا که مدتها قبل به آن مبتلا شده بودم آزارم میداد. اسبم از فرط گرسنگی و تشنگی قادر به حرکت نبود.
در حالیکه شدیدا ناامید بودم به چشمه آبی برخوردم. شب را در پناهگاهی در همان نزدیکی گذراندم. فردا صبح تصمیم گرفتم به شوشتر برگردم و خود را به معتمد معرفی نمایم، چونکه میدانستم تنها اقدامی که میتواند علیه من بکند این است که مرا از شوشتر اخراج بکند.» (در آن زمان منوچهرخان معتمدالدوله برای پایان دادن به قضیه محمدتقیخان بختیاری از اصفهان به شوشتر آمده بود) سرانجام آکریم توسط علیرضاخان بختیاری که رقیب محمدتقیخان بود و پدرش نیز به دست محمدتقی خان کشته شده بود به قتل رسید و لایارد نیز به شوشتر و نزد معتمد برگشت و با توجه به اینکه یک مامور سیاسی بود از مصونیت دیپلماتیک برخوردار میشد.